زوج خوشبخت شیعه

عاشقانه ترین جمله ای که حضرت زهرا سلام الله علیها به حضرت علی علیه السلام میگفتن:>...روحی لک الفدا یا علی**جانم سپر بلای تو یا علی**

زوج خوشبخت شیعه

عاشقانه ترین جمله ای که حضرت زهرا سلام الله علیها به حضرت علی علیه السلام میگفتن:>...روحی لک الفدا یا علی**جانم سپر بلای تو یا علی**

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تماس» ثبت شده است

سلااااااااام

ان شاءالله که حالِ همه ی اونایی که به این وبلاگ تنها سر میزنن خوب باشه

تصمیــــــــــــــــــــم گرفتم که از اول جریان ازدواجم رو بنویسم اگر دوست داشتین شما هم بخونید و دنبال کنید

یک روز قبل از اینکـــــــــه مشاور اعظم(خواهر شوهرم که از همه بزرگترِ و من خیلی دوسش دارم)زنگ بزنن خونمون

 اومد سر کلاسی که من میرفتم...به صورت نامحسووووووووووووووس

اتفاقا اون روز اُستاد گرامی نیومده بود و کلاسو سپرده بود دست من(آخه تُف به ریا اون موقع شاگرد زرنگِ بود)

داشتم از کلاس میرفتم بیرون که یکی از بچه های کلاسو دیدم نشسته تو کلاس که اتفاقا چند روز بعد هم عقدش بودتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید

نشستیم با هم صحبت کردن....بعد از چند دقیقه حرف و خوش و بش بلند شدیــــــــم از کلاس بریم بیرون که یه دفعــــــــه مدیر آموزشگاه

با یک خانوم و یه پسر بچه کوچولو و فوق العاده با شخصیت وارد کلاس شدن،(اسم این پسر بچه ناز حسینِ،

پسرِ خواهر شوهرمِ و فوق العاده دوست داشتنی اسمش برای این حسین شده که روز اول محرم به دنیا اومدهتازه امسال

محرم یه کارِ خیلی خوبی هم انجام داده که داستانشو جداگانه مینویسم)(تازه تر هم یه پسر بچه دیگه هم داریم به اسم محمد طه

شیطونِ{-8-} ولی خییییییییییییلی مهربون و بانمکه{-41-}تازشم هنرمند هم هست )

خلاصهههههههههه....مدیر آموزشگاه شروع کرد از ما سه نفری که تو کلاس بودیم فامیلایامونو پرسیدن{-30-} البته بگما من به خورده ای

فهمیده بودم ولی خیلی به این قسمت فهیمیده بودنم اعتماد نکردم{-15-})یه خورده که صحبت کردن و مثلا به عنوان شاگردی که میخوان 

وارد کلاس بشن خودشون رو جا زدن و از ما در مورد کلاس میپرسیدن{-39-}بعد خواهر شوهرم از بین ما سه نفر فقط رشته تحصیلی

منو پرسید{-15-}ولی من باز هم به اون قسمتی که فهمیده بودم اعتماد نکردم همچنان){-7-}


خلاصههههههههه وقتی صحبتا تموم شد هممون از هم جدا شدیم و رفتیم سمت خانه و کاشانه هامون

وقتی رسیدم خونه بعد ازخوندن نماز و خوردن ناهار رفتم که بخوابمیکی دو ساعت گذشته بود که یکی از دوستانم که در دبیرستان

هم مدرسه ای بودیم زنگ زدگفت میخوام یه نفرو معرفی کنم{-26-} منم با همون حالت خوابالویی که داشتم اولین سوالی که

پرسیدم گفتم متولد چه سالیه؟؟؟؟{-39-}گفتش 63....گفتم مریم خواهش میکنم بی خیال شو من خاطره ی خوبی از صحبت با این متولدین

ندارمگفتش حالا تو ببینش بعد یه خورده از شرایطش گفت...منم گفتم باشه به خانوادم میگــــــــــــــــــــم{-19-} 


فعلا تا اینجا باشه ادامه شو روزهای آینـــــــــــــده میگمتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید

۱۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۲ آذر ۹۲ ، ۱۳:۳۲
فاطمه زهرا م.م